سنگ سفيد

بر روی نوشته های اینجا سنگ سفید بگذارید!

۱۳۸۶/۱۱/۹

همبستگی با دانشجویان در بند

چند سال پيش، در بوفه دانشگاه دوست دانشجويي را ديدم که پس از چندين هفته اعتصاب غذا از بند رهيده بود. از شانه خالي کردن من در حمايت از خود خبر نداشت و با وجود ضعف مفرط دوران سفر ، به گرمي برخورد کرد و جوياي روزگارم شد. شوخ طبعي او و جسارتم مانع از ايجاد حس شرمساري شد و به خير گذشت. ديگر او را نديدم و هرگز هم جوياي احوالش نبودم. تنها مي دانم که همچنان به دليل اندک فعاليت هاي مثلا سياسي و مقداري اعتقاد به آزادي همچنان محروم از حقوق شهروندي است.

آن روزها مسافران قفس اندک بودند.

ترسو بوده ام و خواهم بود، اما کور نبوده ام. روزگار عوض شده است. جنگ قدرت و تنازع بقاي سياسيون بدان جاي کشيده شده است که هيچ کس در امان نيست و دانشجو بي امان تر از همه. در يک سال گذشته تعداد دانشگاهيان سفر رفته آن قدر زياد شده که عادت شده است. عادت شده که هر روز خبر زنداني شدن دانشجويي را بشنويم و شانه بالا بيندازيم. عادت شده دانشجو را چون گروگان اعلان قدرت گروه ها بدانيم. عادت شده که براي اين چند خط خود را در درون قفس تصور کنم.

بگذريم. همگي روزي خواهيم رفت. سفر قفس يا سفر خاک فرقي نمي کند، آنچه باقي خواهد ماند روزگار فرزندان ماست. انديشه فرزندانمان رهايم نمي کند. انديشه نسل هايي که شامل فرزندان صاحبان قفس نيز خواهد بود. انديشه اينکه آيا قفس نيز چون خاک، ارث پدر به پسر خواهد بود؟

برچسب‌ها: , ,

1 نظر:

در ۱۱ بهمن ۱۳۸۶ ساعت ۰:۳۳, Blogger آیدین گفت...

آقا ما چاکریم قویا
راستی خودم و کشتم تا تونستم نظر بدم مشکل از کجاست؟

 

ارسال یک نظر

اشتراک در نظرات پیام [Atom]

<< صفحهٔ اصلی